پویش چی شد طلبه شدم؟
معاونت_پژوهش_حوزه_علمیه_اهل_البت_علیهم_السلام_ملک_شهر
#پویش_چی_شد_طلبه_شدم
آمنه داوودی
#طلبگی_رزق_معنوی_من_بود
من در خانواده ای مذهبی و ساده وتقریبا پرجمعیت بزرگ شدم، من فرزند آخر خانواده بودم وبعد گرفتن مدرک دیپلم به صورت سنتی ازدواج کردم، من عاشق تحصیل ورشد وترقی بودم اما از آنجایی که در روستا بودم وامکانات آنجا طوری نبود که من ادامه تحصیل بدم وشرایط ازدواج محیا شد ومن متاهل شدم
بعد از ازدواج ما به اصفهان آمدیم به خاطر شغل همسرم کلا من کسی نبودم که ساکت بشینم یجا وکاری نکنم هر طور بود خودما سرگرم میکردم تا این که بچه دار شدم وحسابی سرگرم بچه داری شدم واصلا فکر نمیکردم که باید ادامه تحصیل بدم چون محیط دانشگاه را محیطی مناسب برای خودم نمیدیدم وکلا به هر چیزی فکر میکردم غیر ادامه تحصیل تا اینکه پسرم سه ساله شد وتا حدودی سرم خلوت شده بود که نزدیکی خانه خواهرم یک حوزه علمیه تاسیس شده بود وبه طور اتفاقی خواهرم داشت از اونجا رد میشد برگه پزیرش رو گرفته بود که خودش شرایطش رو نداشت به من گفت وقتی دیدم شرایطش رو دارم با همسرم مشورت کردم واو موافقت کرد ومن برای ثبت نام رفتم وبرای آزمون خودما آماده کردم وبعد از آزمون منتظر بودم که نتیجه آزمون بیاد که یه شب خواب دیدم کسی تلفن زده وبا من کار داره که وقتی گوشی را جواب دادم کسی گفت بیا جمکران بیا … وقتی از خواب پا شدم با گریه به همسرم گفتم میخوام برم جمکران گفت چی شده وقتی ماجرا را براش گفتم گفت: باشه ما که وسیله نداریم ببین کاروانی، جایی میرن ثبت نام کن که من همین طور پرس وجو میکردم که ببینم کی میره منم باهاشون برم چند روز بعد از حوزه زنگ زدن وگفتن قبول شدید ویه جشن گرفتیم وروز هفتم میلاد امام زمان عقیقه گرفتیم وشما دعوتید ولی حال من یه جوری بود وهمش پیگیر بودم ببینم کی میخواد بره به همه میگفتم تا اینکه معاون فرهنگی حوزه خانم براتی بودن که من به ایشون سپردم که اگه کاروانی جایی میرن به من بگن، ایشون گفتن تو اون جشن که قراره بریم یه کاروان بعد ازجشن میخوان برن یه نفر جا هست اصلا باورتان نمیشود که چطور تصمیم گرفتم همسرم فرزندم را نگه داشت ومن که اصلا تا حالا یه لحظه هم فرزندم را تنهانزاشته بودم اصلا نگران نبودم. با اینکه نه دوستی بود ونه آشنایی یه کاروان از یه حوزه دیگه وای دیگه سر از پا نمیشناختم وفقط میگفتم به من تلفن شده باید هر جوری شده برم ورفتم ،توی اتوبوس غریب بودم اما اصلا حس دلتنگی نداشتم حالم خوب خوب بود وهمان روز من انتخاب شده بودم ،وقتی قرار شد همراه پسرم هر روز به کلاس برم از طرف خانواده همسرم با مشکلاتی روبرو شدم که حالا توی سرما توی گرما با این بچه ،کسی که صبح تا ظهر کلاس بره دیگه به زندگی وشوهرش نمیرسه…… ودیگه نگم براتون ولی خدا را شکر مشوق اصلی من کسی نبود جز همسر عزیزم که همه جوره پای من ایستاد وازم حمایت کرد ولی بگم بهتون من بهشون سخت نگرفتما، سعی کردم نزارم اذیت شن وایشونم منو درک میکردند،مشکلات زیادی برام پیش میومد ولی خدارا شکر همه را با کمک همسرم پشت سر گذاشتیم یادمه موقع امتحانات بود من از شهرستان مهمان داشتم تا دیر وقت مشغول پزیرایی وشست وشو بودم که من فردا امتحان داشتم به همسرم گفتم من خیلی خسته ام وزیاد نخوندم فردا نمیرم امتحان بدم،که صبح برای نماز دیدم شوهرم بیدار شد وگفت پا شو امتحانتو بخون وبرو امتحان بده خدا بزرگه هیچ موقع این موقع را یادم نمیره ،وحتی موقعی بود که عمل جراحی انجام داده بودن ودر خونه بودن ولی به من میگفتن شما برو سر کلاس همه اینها را فقط به مدد آقا صاحب الزمان وهمسر عزیزم واز دعای پدر ومادرم بود که پشت سر گذاشتم اصلا طلبگی عشق است !!عشقی که در دل هر کسی رسوخ کند نگه داشتنش سخت است حال هوای معنوی حوزه ،دعای عهد صبحگاهی که نگو انرژی میدهد که از هیچ ماده غذایی نمیتوان گرفت ….
وخلاصه طلبگی رزق معنوی من بود ………